رمان The Mirror

When Sonya MacTavish inherits the huge Victorian mansion on the coast of Maine, she has no idea that the house is haunted. The footsteps she hears at night, the doors slamming, the music playing, are not figments of her imagination. In her dreams she sees glimpses of the past. In the present she finds portraits of brides. And when she has visions of an antique mirror, she is drawn to it, sensing it holds dark family secrets.

Then one night the mirror appears and Sonya glides through this looking glass, into the past—and sees a bride murdered on her wedding day, the circle of gold torn from her finger. It is a scene that will play out again and again—a centuries-old curse that must be broken—and a puzzle she must solve if there is any hope of breaking the curse.

وقتی سونیا مک‌تاویش عمارت بزرگ ویکتوریایی در ساحل مین را به ارث می‌برد، نمی‌داند که خانه خالی از سکنه است. صدای پایی که در شب می شنود، درها به هم می خورند، موسیقی در حال پخش است، حاصل تخیلات او نیست. در رویاهایش اجمالی از گذشته را می بیند.
در حال حاضر او پرتره های عروس را می یابد. و هنگامی که او از یک آینه عتیقه دیدن می کند، به سمت آن کشیده می شود و احساس می کند که اسرار تاریک خانوادگی در آن وجود دارد. سپس یک شب آینه ظاهر می شود و سونیا از میان این شیشه به گذشته می چرخد ​​- و عروسی را می بیند که در روز عروسی اش به قتل رسیده است، دایره طلا از انگشتش پاره شده است. این صحنه ای است که بارها و بارها پخش خواهد شد – نفرینی چند صد ساله که باید شکسته شود – و پازلی است که اگر امیدی به شکستن نفرین وجود دارد باید حل کند.