برای اینکه مسیر یادگیری زبان را جذابتر کنیم، این بار با ۵ داستان انگلیسی در مورد آب و هوا همراهتان هستیم. داستان انگلیسی کوتاه ساده نه تنها شما را با کلمات و عبارات مربوط به آب و هوا آشنا میکنند، هرکدام پیام سادهای دارند که برایتان جذاب خواهد بود.
۵ داستان انگلیسی در مورد آب و هوا
هرکدام از این ۵ متن کوتاه انگلیسی در مورد آب و هوا برای سطوح مختلف زبانآموزان از مقدماتی تا متوسط مناسب هستند. همچنین چند داستان برای کودکان و چند داستان کوتاه در مورد آب و هوا برای نوجوانان مناسبتر هستند.
1. داستان انگلیسی بریزی و بادبادک لجباز
Breezy and the Stubborn Kite
Breezy, the playful wind, loved making leaves twirl and helping birds soar. One sunny afternoon, he noticed a boy trying to fly a kite in the park. The boy ran and pulled the string, but the kite wouldn’t lift. Breezy decided to help. “Let’s give you a little push!” Breezy said to himself. He blew gently, and the kite lifted a little but wobbled and fell back down. The boy sighed, “Maybe it’s broken.”
بریزی، باد بازیگوش، عاشق چرخاندن برگها و کمک به پرواز پرندگان بود. در یک بعدازظهر آفتابی او پسرکی را دید که سعی میکرد بادبادکش را در پارک پرواز دهد. پسر میدوید و نخ را میکشید، اما بادبادک بالا نمیرفت. بریزی تصمیم گرفت کمک کند. بریزی با خودش گفت بگذار کمی کمکت کنم. او به آرامی و وزید و بادبادک کمی بالا رفت و دوباره پایین افتاد. پسر آهی کشید و گفت: شاید بادبادک خراب است.
Breezy wasn’t ready to give up. He gathered his strength and blew again, a little harder. The kite rose higher this time, dancing in the air. The boy smiled, “It’s working!” But suddenly, the kite got stuck in a tree. “Oh no!” cried the boy. He pulled the string, but it was no use. Breezy thought for a moment. “I can fix this,” he whispered.
بریزی هنوز آماده تسلیم شدن نبود. او نفس عمیقی کشید و این بار کمی قویتر وزید. بادبادک این بار بالاتر رفت و در هوا رقصید. پسر لبخند زد و گفت کار میکند! اما ناگهان بادبادک به شاخه درختی گیر کرد. پسر فریاد زد اوه نه! او نخ را کشید، اما فایدهای نداشت. بریزی کمی فکر کرد وبا خودش زمزمه کرد: من میتوانم درستش کنم.
He sent a big gust of wind toward the tree. The branches shook, and with a loud rustle, the kite came free and floated back into the sky. The boy laughed and cheered. “Thank you, wind!” he shouted, as if he knew Breezy had helped. Breezy smiled and swirled away, happy that he had turned a tough situation into a joyful one.
او وزش باد قویای به سمت درخت فرستاد. شاخهها لرزیدند و با صدای خشخش، بادبادک آزاد شد و دوباره به آسمان پرواز کرد. پسر خندید و با خوشحالی فریاد زد: متشکرم باد! انگار که میدانست بریزی کمک کرده است. بریزی لبخند زد و بهسرعت دور شد، خوشحال از اینکه وضعیت سختی را به لحظهای شاد تبدیل کرده است.
2. سانی و قطره گم شده
Sunny and the Lost Raindrop
Sunny, the cheerful sunbeam, loved lighting up flowers and lakes every day. One day, while gliding through the sky, she saw a tiny raindrop sitting on a leaf, looking sad. “Why are you sitting here all alone?” Sunny asked. The raindrop sniffled. “I got separated from my cloud during the storm. Now I’m lost and don’t know how to find my way back.” Sunny thought for a moment. “Don’t worry. I’ll help you!” she said brightly.
سانی، پرتو آفتاب شاد، هر روز عاشق روشن کردن گلها و دریاچهها بود. یک روز هنگام عبور از آسمان، قطره بارانی کوچکی را دید که روی برگی نشسته و غمگین بود. سانی پرسید چرا اینجا تنها نشستهای؟ قطره با ناراحتی گفت در طوفان از ابرم جدا شدم و حالا نمیدانم چگونه برگردم. سانی لحظهای فکر کرد و با لبخند گفت نگران نباش، من کمکت میکنم.
Together, they floated through the sky, asking everyone for help. A bird chirped, “I saw a big cloud moving west this morning.” A passing breeze whispered, “I felt your cloud heading toward the mountains.” Following these hints, Sunny and the raindrop crossed valleys and hills. Along the way, the raindrop saw how Sunny lit up the world, and Sunny admired the raindrop’s sparkle.
آنها با هم در آسمان پرواز کردند و از دیگران کمک خواستند. پرندهای جیکجیککنان گفت امروز صبح ابری بزرگ به سمت غرب حرکت میکرد. نسیم گفت من حس کردم ابری به سمت کوهها میرود. با دنبال کردن این سرنخها، سانی و قطره از درهها و تپهها گذشتند. در مسیر، قطره دید که چگونه سانی دنیا را روشن میکند و سانی هم به درخشش قطره علاقهمند شد.
Finally, they reached a fluffy gray cloud hovering over a meadow. The raindrop’s friends on the cloud spotted him and cheered. “We missed you!” they cried. “Thank you, Sunny,” said the raindrop. “I’ll never forget your kindness.” Sunny smiled warmly and said goodbye, knowing she had brought light to someone’s rainy day.
در نهایت به ابری خاکستری و پفدار رسیدند که روی یک دشت ایستاده بود. دوستان قطره او را دیدند و با خوشحالی گفتند دلمان برایت تنگ شده بود و گریه کردند. قطره گفت سانی ممنونم، مهربانیات را هرگز فراموش نمیکنم. سانی با لبخندی گرم خداحافظی کرد و خوشحال بود که روز بارانی کسی را روشن کرده است.
3. ماجراجویی طوفانی
The Stormy Adventure
One evening, as the dark storm clouds gathered in the sky, Jake and his dog Max were out exploring the woods. The air felt humid, and Jake noticed the leaves swaying in the strong breeze. “I think a thunderstorm is coming,” Jake said, looking at the sky. Suddenly, a loud clap of thunder echoed, and bright lightning flashed across the sky. Max barked nervously.
یک شب، وقتی که ابرهای طوفانی در آسمان جمع شدند، جیک و سگش مکس در جنگل مشغول گشتوگذار بودند. هوا مرطوب بود و جیک دید که برگها در نسیم شدید تکان میخورند. جیک گفت فکر کنم یک طوفان رعد و برق در راه است و به آسمان نگاه کرد. ناگهان صدای بلند رعد پیچید و برقی در آسمان درخشید. مکس با نگرانی پارس کرد.
“We need to find shelter!” Jake exclaimed. He spotted a small cave nearby and ran toward it with Max. As soon as they reached safety, heavy rain began pouring down. The sound of the raindrops hitting the rocks was almost like music.
! جیک فریاد زد باید پناه پیدا کنیم. او غاری کوچک در نزدیکی دید و به همراه مکس به سمت آن دوید. به محض رسیدن به پناهگاه، باران سنگینی شروع به باریدن کرد. صدای قطرات باران که به سنگها میخورد، مثل موسیقی بود.
While waiting, thought about how different weather can be. “The sunny days are for play, and the rainy ones are for resting,” he said with a smile. After an hour, the storm passed and the sky turned clear again. Jake and Max stepped out of the cave into the fresh, cool air. A beautiful rainbow appeared, making Jake feel like the adventure was worth it.
در حین انتظار، جیک فکر کرد آب و هوا چقدر میتواند متفاوت باشد. او با لبخند گفت روزهای آفتابی برای بازی و روزهای بارانی برای استراحت هستند. بعد از یک ساعت طوفان تمام شد و آسمان دوباره صاف شد. جیک و مکس از غار بیرون آمدند و هوای تازه و خنک را احساس کردند. یک رنگینکمان زیبا ظاهر شد و جیک احساس کرد که این ماجراجویی ارزشش را داشت.
4. داستان راز صبح مه آلود
The Foggy Morning Mystery
It was a cold foggy morning and Anna could barely see the road ahead as she walked to school. The dense fog covered everything like a white blanket, making the trees and houses look mysterious. Suddenly, Anna heard a strange sound. “Is someone there?” she called out, her voice disappearing into the misty air. She felt a chill, not just from the cold weather but from curiosity.
یک صبح سرد و مهآلود بود و آنا به سختی میتوانست جاده پیش رویش را ببیند، در حالی که به مدرسه میرفت. مه غلیظ همهجا را مثل یک پتوی سفید پوشانده بود و درختها و خانهها را اسرارآمیز نشان میداد. ناگهان آنا صدای عجیبی شنید. او فریاد زد کسی آنجاست؟ اما صدایش در هوای مهآلود گم شد. او سرمایی را احساس کرد، نه فقط به خاطر هوای سرد، بلکه از کنجکاوی.
Following the sound, Anna saw something shiny under a frosty bush. It was an old key! She picked it up and wondered what it could open. “This fog is hiding secrets,” she thought. By midday, the sun broke through the clouds, and the fog began to lift. Anna walked past a rusty mailbox and noticed a small lock on it.
با دنبال کردن صدا، آنا چیزی براق زیر یک بوتهی یخزده دید. یک کلید قدیمی بود! آن را برداشت و فکر کرد چه چیزی را ممکن است باز کند. با خود گفت این مه رازهایی را پنهان کرده است. تا ظهر خورشید از میان ابرها بیرون آمد و مه شروع به محو شدن کرد. آنا از کنار یک صندوق پستی زنگزده عبور کرد و قفل کوچکی روی آن دید.
She tried the key, and it fit perfectly! Inside, she found a note that said, “Discoveries happen when you look closely.” Anna smiled, realizing that even a gloomy morning could lead to something magical if you kept an open mind.
کلید را امتحان کرد و کاملاً اندازه بود! داخل آن یادداشتی پیدا کرد که نوشته بود: کشفها زمانی اتفاق میافتند که با دقت نگاه کنید. آنا لبخند زد و فهمید حتی یک صبح تاریک و گرفته هم میتواند با ذهنی باز به چیزی جادویی منجر شود.
5. داستان کوتاه طوفان برفی غیر منتظره
The Unexpected Snowstorm
Maya loved watching the morning dew sparkle on the grass. That day, the forecast mentioned chilly temperatures but no extreme weather. Excited, she decided to visit her grandmother in the countryside. As she walked, the air felt crisp. The horizon glowed faintly orange, and gentle winds rustled the trees. “What a lovely day” Maya thought.
مایا عاشق دیدن شبنم صبحگاهی روی چمنها بود. آن روز پیشبینی هوا دمای خنک را نشان میداد، اما خبری از هوای غیر عادی نبود. با هیجان تصمیم گرفت به دیدن مادربزرگش در روستا برود. هوا تازه و دلپذیر بود. افق با نور نارنجی ملایمی میدرخشید و باد ملایمی درختان را تکان میداد. مایا با خود فکر کرد چه روز خوبی!
By noon, the weather suddenly changed. The sky darkened, and tiny snowflakes began to fall. At first, they drifted gracefully, but soon turned into a blizzard. The wind howled, carrying snow that made it hard to see. “This must be a sudden cold front” Maya muttered, wrapping her scarf tighter.
ظهر که شد هوا ناگهان تغییر کرد. آسمان تیره شد و دانههای برف آرام شروع به باریدن کردند، اما خیلی زود به یک بوران تبدیل شد. باد شدید برف را جابجا و دید را سخت میکرد. مایا شالش را محکم کرد و گفت: این باید یک جبهه هوای سرد باشد.
She trudged through the slushy ground, her cheeks stinging from the bitter cold. Finally, she reached her grandmother’s house, its roof blanketed in snow. Warm steam rose from the chimney. Inside, her grandmother greeted her with a cozy blanket and hot cocoa. “Weather is as unpredictable as life itself” her grandmother said with a chuckle. Maya smiled, warmed by the lesson and the cocoa.
او به سختی از میان زمین گلآلود و برفی عبور کرد، در حالی که سرمای سوزناک گونههایش را میگزید. سرانجام به خانه مادربزرگش رسید که سقفش با برف پوشیده شده بود. از دودکش خانه بخار گرم بلند میشد. داخل خانه مادربزرگش از او با پتویی گرم و یک لیوان شکلات داغ استقبال کرد. مادربزرگ خندید و گفت: آب و هوا مثل زندگی غیرقابل پیشبینی است! مایا لبخند زد و با این درس و شکلات داغ گرم شد.
سخن پایانی
در این ۵ داستان انگلیسی درباره اب و هوا و ترجمه آنها لغات مرتبط با آب و هوا را بولد کردیم تا نحوه کاربرد آنها و اصطلاحات مرتبط با شرایط هوا را تمرین کنید.