یاد گرفتن زبان انگلیسی در خلال داستانهایی از عشق و عاطفه مادری میتواند جذاب و آموزنده باشد. ۶ داستان انگلیسی درباره مادر را در ادامه همراه با ترجمه مهیا کردهایم. هر داستان کوتاه انگلیسی درباره مادر برای یکی از سطوح زبانآموزی و متناسب با گروههای سنی مختلف مناسب هستند.
اگر به این سبک یادگیری علاقه دارید حتما مطلب داستان کوتاه انگلیسی در مورد غذا را هم بخوانید.
۱- داستان بادکنک قرمز لیلی
مخاطب اولین متن کوتاه انگلیسی درباره مادر کودکان سطح مبتدی هستند.
The Red Balloon
Lili loved balloons. Every weekend, her mom took her to the park. One sunny afternoon, her mom surprised her with a shiny red balloon. Lili jumped with joy and held it tightly. As they walked, a sudden gust of wind pulled the balloon from her hand. Lila reached for it, but the balloon floated higher and higher into the blue sky.
لیلی عاشق بادکنکها بود. هر آخر هفته، مادرش او را به پارک میبرد. یک بعدازظهر آفتابی، مادرش با یک بادکنک قرمز براق او را غافلگیر کرد. لیلی از شادی بالا و پایین پرید و آن را محکم نگه داشت. وقتی راه میرفتند، باد شدید بادکنک را از دست لیلی کشید. لیلی دستش را به سمت آن دراز کرد، اما بادکنک بالاتر و بالاتر به آسمان آبی پرواز کرد.
“Mom! My balloon is gone!” Lili cried, her little face full of sadness. Her mom knelt down and wiped her tears. “Sometimes, things fly away, sweetheart,” she said gently. “But don’t worry. When one thing goes, another beautiful thing can take its place.” Lili frowned, still upset. As they continued walking, her mom pointed to a small stand selling colorful windmills.
لیلی با ناراحتی گفت مامان! بادکنکم رفت! مادرش زانو زد و اشکهای او را پاک کرد. به آرامی گفت گاهی اوقات، چیزها پرواز میکنند، عزیزم، اما نگران نباش. وقتی چیزی میرود، چیز زیبای دیگری میتواند جای آن را بگیرد. لیلی اخم کرد، هنوز ناراحت بود. وقتی به راه رفتن ادامه دادند، مادرش به یک دکه کوچک اشاره کرد که فرفرههای رنگارنگ میفروخت.
“How about something that stays with you, even in the wind”? They picked a green windmill, and as Lili spun it, she smiled. That evening, her mom brought her a new surprise—a storybook about a little girl and her red balloon. As her mom read the story aloud, Lila laughed, forgetting all about the lost balloon. She realized her mom always knew how to make her heart feel full again.
مادرش گفت چیزی که حتی در باد هم با تو بماند، چطور است؟ آنها یک فرفره سبز برداشتند و وقتی لیلی آن را چرخاند و لبخند زد. آن شب مادرش او را با یک داستان جدید غافلگیر کرد. یک کتاب درباره دختری کوچک و بادکنک قرمزش. وقتی مادرش داستان را برای او خواند، لیلی خندید و بادکنک گمشده را فراموش کرد. او فهمید که مادرش همیشه میداند چطور قلبش را پر از شادی کند.
۲- داستان پتوی نیمه شب
مخاطب داستان کوتاه انگلیسی در مورد مادر کودکان سطح مبتدی هستند.
The Midnight Blanket
Ben was a little boy who didn’t like the dark. One night, he woke up because the room felt cold and quiet. He opened his eyes and saw shadows on the wall. They looked like monsters to him. Scared, he called out softly, “Mom?” his mom came into the room with a warm blanket in her hands. She sat by his bed, wrapped him in the blanket and gently ran her fingers through his hair.
بن یک پسر کوچولو بود که از تاریکی خوشش نمیآمد. یک شب او از خواب بیدار شد چون اتاق سرد و ساکت بود. چشمانش را باز کرد و روی دیوار سایههایی دید. به نظرش این سایهها مثل هیولا بودند. ترسید و به آرامی صدا زد مامان؟ مادرش با یک پتو گرم در دست وارد اتاق شد. کنار تخت بن نشست، او را در پتو پیچید و با آرامش انگشتانش را در موهای او کشید.
“Mom, I saw scary shadows,” he whispered, pointing to the wall. His mom looked at the wall and smiled. “Those aren’t monsters, Ben. They’re just the shadows of trees outside. Look, when I turn on this little lamp, the shadows will go away.”
بن با صدای آهسته گفت مامان سایههای ترسناکی دیدم و به دیوار اشاره کرد. مادرش به دیوار نگاه کرد و لبخند زد و گفت. آنها هیولا نیستند بن. فقط سایههای درختهای بیرون هستند. ببین وقتی این چراغ کوچک را روشن کنم سایهها از بین میروند.
She switched on a small nightlight, and the room filled with a warm glow. The shadows disappeared. Ben asked, still holding her hand, “why do you always wake up for me? Don’t you need to sleep?” His mom smiled and kissed his forehead. “A mom’s love never sleeps, Ben,” she said. Feeling safe, Ben closed his eyes, hugged his blanket, and drifted back into sleep. Outside, the trees swayed gently in the wind, and the shadows stayed far away.
او یک چراغ خواب کوچک را روشن کرد و اتاق با نور گرمی پر شد. سایهها ناپدید شدند. بن هنوز دست او را گرفته بود و پرسید چرا همیشه برای من بیدار میشوی؟ نباید بخوابی؟ مادرش لبخند زد و پیشانیاش را بوسید و گفت عشق یک مادر هیچوقت نمیخوابد بن. بن احساس امنیت کرد، چشمانش را بست، پتویش را بغل کرد و دوباره خوابید. بیرون درختها آرام در باد تاب میخوردند و سایهها دور ماندند.
۳- داستان کوتاه شال ناتمام
این داستان انگلیسی درباره مادر برای نوجوانان با سطح زبان متوسط مناسب است.
The Unfinished Scarf
Maria loved her mother’s yellow scarf. It wasn’t just warm; it carried memories of snowy days, hot chocolate, and her mom’s gentle laugh. But after so many years, the scarf was worn and frayed. One cold evening, Maria’s mom sat by the fire with a new ball of wool. “I’m going to knit you a new scarf,” she said, smiling. “One even warmer than the old one.”
ماریا عاشق شال زرد مادرش بود. این شال فقط گرم نبود؛ خاطرات روزهای برفی، شکلات داغ و خندههای آرام مادرش را با خود داشت. اما بعد از سالها شال کهنه و نخنما شده بود. در یک شب سرد، مادر ماریا با یک کلاف نخ نو کنار شومینه نشست. او با لبخند گفت میخواهم برایت یک شال جدید ببافم. یکی که حتی گرمتر از این قدیمی باشد.
Maria watched her mom knit every evening. She loved how her mom’s hands worked so skillfully, like they were creating magic with every stitch. But one day, her mom became ill. The knitting needles stayed untouched as her mom rested in bed. Maria noticed the half-finished scarf in the basket. It felt like a piece of her mom’s love was waiting to be completed. “Don’t worry, Mom. I’ll finish it for you,” she said.
ماریا هر شب مادرش را که با مهارت میبافت، تماشا میکرد. او عاشق دستان مادرش بود که انگار با هر بافت جادو میکردند. اما یک روز مادرش بیمار شد. میلهای بافتنی کنار گذاشته شدند و مادرش روی تخت استراحت کرد. ماریا شال نیمهتمام را در سبد دید. انگار تکهای از عشق مادرش منتظر کامل شدن بود. او گفت نگران نباش مامان، من تمامش میکنم.
Her mom chuckled weakly. “You’ve never knitted before.” “I’ll learn,” Maria replied with determination. She spent hours watching videos and practicing. At first, her stitches were messy, and the yarn kept tangling, but she didn’t give up. Weeks later, she finally finished the scarf. It wasn’t perfect, but it was made with love.
مادرش با صدای ضعیفی خندید و گفت تو تا حالا بافتنی نکردی. ماریا با مصمم جواب داد یاد میگیرم. او ساعتها ویدیو تماشا کرد و تمرین کرد. اول، بافتنش نامرتب بود و نخها گره میخوردند، اما او تسلیم نشد. هفتهها بعد بالاخره شال تمام شد. بینقص نبود اما پر از عشق بود.
When Maria wrapped the scarf around her mom, tears glistened in her mom’s eyes. “It’s beautiful,” she said, holding Maria’s hands. “Not because it’s flawless, but because you made it.” From that day on, Maria wore her mom’s old scarf, and her mom wore the new one. Each scarf carried warmth, not just from the wool but from the love they shared.
وقتی ماریا شال را دور گردن مادرش پیچید، چشمان مادرش پر از اشک شد و گفت زیباست. دستان ماریا را گرفت و گفت نه بهخاطر بینقص بودنش، بلکه چون تو آن را بافتهای. از آن روز به بعد، ماریا شال قدیمی مادرش را پوشید و مادرش شال جدید را. هر شال گرمایی را منتقل میکرد که از نخهای پشمی نبود بلکه از عشقی بود که آنها منتقل که فقط عشق میتوانست بدهد.
۴- داستان کوتاه فداکاری در سکوت
این دومین داستان انگلیسی درباره مادر برای نوجوانان سطح متوسط است.
The Silent Sacrifice
James was overjoyed when his school announced a three-day camping trip. He imagined hiking with his friends, roasting marshmallows by the fire, and sleeping under the stars. But when he told his mom about the cost, she looked worried. “We’ll figure it out,” she said, ruffling his hair. But James noticed the crease in her brow.
جیمز از خوشحالی پر درآورده بود وقتی مدرسه یک اردوی سهروزه اعلام کرد. او تصور کرد که با دوستانش پیادهروی میکند، مارشمالو روی آتش کباب میکند و زیر ستارهها میخوابد. اما وقتی هزینه اردو را به مادرش گفت، او نگران به نظر رسید و راهی پیدا میکنیم و موهایش را نوازش کرد. اما جیمز چین روی پیشانی او را دید.
That night, he woke up to the sound of his mom sewing in the kitchen. He peeked around the corner and saw her repairing old clothes under the dim light of a lamp. “Mom, what are you doing?” he asked, yawning. “Just finishing some work,” she said. The next morning, his mom handed him the money. “Here you go. Enjoy your trip.”
آن شب، او با صدای خیاطی مادرش در آشپزخانه بیدار شد. او از گوشه در نگاه کرد و دید که مادرش لباسهای قدیمی را زیر نور کمرنگ یک چراغ تعمیر میکند. او با خمیازه پرسید مامان داری چه کار میکنی؟ مادرش گفت دارم کاری را تمام میکنم. صبح روز بعد، مادرش پول را به او داد و گفت از سفرت لذت ببر.
James was thrilled but Where had the money come from? Later that evening, he saw a familiar empty spot on her dresser where her bracelet used to be. Realization hit him like a wave. Tears welled up in his eyes. He ran to his mom and hugged her tightly. “Mom, you didn’t have to”. She interrupted gently. “A mother always finds a way, James. Your happiness is worth any sacrifice.”
جیمز هیجانزده بود اما پول از کجا آمده بود؟ آن شب او یک جای خالی آشنا روی کمد مادرش را دید، جایی که همیشه دستبندش بود. حقیقت مثل موجی او را دربر گرفت. اشک در چشمانش جمع شد. او به سمت مادرش دوید و محکم او را بغل کرد و گفت مامان لازم نبود. مادر با آرامش حرفش را قطع کرد و گفت یک مادر همیشه راهی پیدا میکند جیمز. شادی تو ارزش هر فداکاری را دارد.
۵- داستان کوتاه انگلیسی دستور پخت غذای مادر
به دلیل لغات و ساختار پیچیدهتر، این داستان کوتاه انگلیسی درباره مادر برای سطح متوسط به بالا و بزرگسالان مناسب است.
A Mother’s Recipe
When Emma was little, Sunday mornings were her favorite. She would wake up to the smell of her mom’s pancakes, golden and fluffy, topped with honey and fresh berries. As Emma grew older, life became busier. College, work, and endless responsibilities left little time for quiet Sunday mornings. Her mom often called her, asking, “When will you visit, Emma? I’ll make your favorite pancakes.”
وقتی اِما کوچک بود، صبحهای یکشنبه مورد علاقهاش بودند. او با بوی پنکیکهای مادرش بیدار میشد؛ طلایی، نرم و پفدار با عسل و توتهای تازه روی آن. با بزرگتر شدن اِما، زندگی شلوغتر شد. دانشگاه، کار و مسئولیتهای بیپایان دیگر وقتی برای صبحهای آرام یکشنبه باقی نگذاشتند. مادرش اغلب با او تماس میگرفت و میپرسید: کی میآیی، اِما؟ پنکیک مورد علاقهات را درست میکنم.
One winter evening, Emma received a call that her mom was in the hospital. Panic gripped her as she rushed to her mom’s side. Her mom’s smile was weak but warm. “Don’t look so worried, sweetheart. I just need rest,” she said. Emma stayed by her bedside.
یک عصر زمستانی تماسی دریافت کرد که مادرش در بیمارستان است. وحشت تمام وجودش را گرفت و با عجله به سمت بیمارستان رفت. لبخند مادرش ضعیف اما گرم بود. او گفت اینقدر نگران نباش عزیزم. فقط به کمی استراحت نیاز دارم. اِما کنار تختش ماند.
The next morning, as Emma prepared tea in her mom’s kitchen, she noticed the recipe book on the counter. Her mom’s pancake recipe was written in her neat handwriting. Emma decided to make them. The first batch burned, and the second was lumpy. But by the third try, the pancakes looked and smelled just like her mom’s.
صبح روز بعد، وقتی در آشپزخانه مادرش چای آماده میکرد، دفترچه دستور غذا را روی پیشخوان دید. دستور پنکیکهای مادرش با خط مرتبش نوشته شده بود. اِما تصمیم گرفت آنها را درست کند. اولین سری سوخت و دومی پر از گلوله خمیری بود. اما در سومین تلاش پنکیکها درست مثل پنکیکهای مادرش شدند.
When her mom woke up, Emma brought the plate to her. “Breakfast is served,” she said, smiling. Her mom took a bite, tears forming in her eyes. “You finally made time for pancakes,” she whispered. From that day on, Sunday mornings became sacred again, filled with the warmth of pancakes and a love that never faded.
وقتی مادرش بیدار شد، اِما بشقاب را برای او آورد و با لبخند گفت صبحانه آماده است. مادرش لقمهای خورد و اشک در چشمانش جمع شد. او آهسته گفت بالاخره برای پنکیک وقت گذاشتی. از آن روز به بعد صبحهای یکشنبه دوباره مقدس شدند، پر از گرمای پنکیک و عشقی که هرگز کمرنگ نشد.
۶- داستان باغ نامه ها
آخرین داستان انگلیسی درباره مادر نیز برای بزرگسالان سطح متوسط به بالا است.
The Garden of Letters
Anna’s mother had always loved gardening. Their backyard was filled with roses, tulips, and lilacs, each one blooming under her mom’s tender care. When her mom passed away, the garden felt empty, much like Anna’s heart. For months, she couldn’t bring herself to go outside. The sight of the flowers without her mom’s presence felt unbearable.
مادر آنا همیشه عاشق باغبانی بود. حیاط پشتیشان پر از گلهای رز، لاله و یاس بود که هرکدام با مراقبتهای مهربانانه مادرش شکوفا میشدند. وقتی مادرش از دنیا رفت باغ خالی شد، درست مثل قلب آنا. ماهها نمیتوانست خودش را راضی کند که به بیرون برود. دیدن گلها بدون حضور مادرش غیرقابلتحمل بود.
One day, while cleaning the house, Anna found a small box labeled “Anna’s Garden.” Inside were envelopes, each containing a handwritten note and a packet of seeds. The first note read: “Plant these sunflowers when you feel like smiling again. They’ll remind you of brighter days.” Tears rolled down Anna’s face as she read her mom’s words. She opened another envelope: “These daisies will grow when you need hope. Just like life, they’ll bloom after rain.”
یک روز هنگام تمیز کردن خانه، آنا جعبه کوچکی پیدا کرد که روی آن نوشته شده بود باغ آنا. داخل آن پاکتهایی بود که هرکدام شامل یک یادداشت دستنویس و یک بسته بذر بودند. اولین یادداشت نوشته بود این تخمههای آفتابگردان را وقتی بکار که دوباره حس خندیدن پیدا کردی. آنها روزهای روشنتر را به یادت خواهند آورد. اشک از چشمان آنا جاری شد. پاکت دیگری را باز کرد: این گلهای مینا وقتی رشد میکنند که به امید نیاز داری. درست مثل زندگی، آنها بعد از باران شکوفا میشوند.
Anna spent the entire afternoon planting the seeds. She remembered her mom’s laughter, her soft humming as she worked in the soil. Weeks passed, and the garden slowly came alive. Bright sunflowers greeted her every morning, and delicate daisies swayed in the breeze. As Anna sat among the flowers, she felt her mom’s love in every petal. Though her mom was gone, her presence lived on, blooming in the garden they shared.
آنا تمام بعدازظهر را صرف کاشت بذرها کرد. او به خندههای مادرش و زمزمههای آرامش هنگام کار در خاک فکر میکرد. هفتهها گذشت و باغ کمکم زنده شد. آفتابگردانهای روشن هر صبح به او خوشامد میگفتند و گلهای مینای ظریف در باد میرقصیدند. وقتی آنا میان گلها نشست، عشق مادرش را در هر گلبرگ حس کرد. اگرچه مادرش دیگر نبود، حضور او در باغی که باهم داشتند همچنان شکوفا بود.
سخن پایانی
مطالعه این ۶ مقاله انگلیسی کوتاه در مورد مادر همراه با ترجمه کمک میکند که ساختارها و کلمات انگلیسی مختلف را تمرین کنید. پیشنهاد میکنیم لغاتی که برایتان جدید هستند را در یک دفترچه کوچک بنویسید و تمرین کنید.