مقالات انگلیسی

8 داستان کوتاه انگلیسی برای کودکان ❤️ ترجمه و ویدیو

داستان‌ کوتاه انگلیسی برای کودکان یک منبع آموزشی جذاب و موثر است که به طور خلاقانه‌ای به فرآیند یادگیری زبان انگلیسی کمک می‌کند. این داستان‌ها، با استفاده از اصطلاحات و واژگان ساده و مفهوم، به کودکان این امکان را می‌دهند تا به سرعت با زبان جدید آشنا شوند. از طریق شخصیت‌های جذاب و ماجراهای هیجان‌انگیز، به کودکان کمک می‌کنند تا از مطالب درسی خسته نشوند و به طور ناخودآگاه علاقه‌مند به یادگیری زبان انگلیسی شوند. همچنین، با خواندن منظم این داستان‌ها، مهارت‌های شنیداری و تلفظ کودکان نیز بهبود می‌یابد.

توصیه می‌شود تا والدین و معلمان، از داستان کوتاه انگلیسی مناسب کودکان برای ترغیب بچه ها به یادگیری زبان انگلیسی استفاده کنند و آن‌ها را در مسیر صحیح رشد و توسعه زبانی همراهی کنند. به علت اهمیت این موضوع، زبانمهر چند نمونه داستان کوتاه انگلیسی کودکانه با ترجمه فارسی را در این مقاله برای شما آماده کرده است.

داستان کوتاه انگلیسی برای کودکان

The clever monkey

Once upon a time, there was a clever monkey. He lived on a beautiful island, in an apple tree. One day, a crocodile swam to the island. ‘I’m hungry,’ he said.

So the monkey threw a red apple to the crocodile. The crocodile munched and munched. The next day, the crocodile came back. ‘Please, may I have two apples?’ he asked. He ate one and gave one to his wife.

The crocodile went to see the monkey every day, to listen to his tales and eat his apples. He wanted to be clever, just like the monkey. The crocodile’s wife had an idea. ‘Why don’t you eat his heart? Then you’ll be clever, just like him!’

The next day, he said to the monkey, ‘Come to my house! We’ll have lunch together, to thank you for the apples.’

But when he arrived, the crocodile snapped and said, ‘Monkey! I want to eat your heart, so I can be as clever as you!’

The clever monkey thought quickly and said, ‘But… I haven’t got my heart here. It’s on the island, in the apple tree.’ They all went back to the island. ‘Wait here, and I will get my heart,’ said the monkey.

The monkey quickly climbed the tree and sat at the top. ‘Oh, Crocodile. You are greedy. Of course you can’t have my heart. And now, you can’t have my apples!’ And the clever monkey laughed and laughed!

میمون باهوش

روزگاری، میمونی باهوش در یک جزیره زیبا، روی درختی سیب زندگی می‌کرد. یک روز، یک تمساح به جزیره آمد و گفت:“گرسنه‌ام”.

میمون یک سیب قرمز به تمساح داد. تمساح خورد و خورد. روز بعد، تمساح بازگشت و پرسید: “می‌توانم دو تا سیب داشته باشم؟” یکی را خودش خورد و یکی را به همسرش داد.

تمساح هر روز به جزیره می‌آمد، تا به داستان‌ها و حکایت‌های میمون گوش دهد و سیب‌هایش را بخورد. او به فکر این بود که همانند میمون باهوش باشد. یک روز، همسر تمساح به او گفت: “چرا قلب میمون را نمی‌خوری؟ بعدش تو مثل او باهوش میشوی.”

روز بعد، به میمون گفت: “به‌خاطر تشکر بابت سیب‌هایی که به من دادی، به خانه من بیا تا با هم ناهار بخوریم.”

اما وقتی میمون به خانه رسید، تمساح ناگهان فریاد زد و گفت: “میمون! می‌خواهم قلبت را بخورم تا مثل تو باهوش شوم!”

میمون باهوش به سرعت فکر کرد و گفت: “اما… قلبم در اینجا نیست. در جزیره است، در درخت سیب.” همه به جزیره بازگشتند.

میمون گفت: “منتظر بمون تا قلبم رو بیارم” میمون به سرعت به بالای درخت رفت و نشست.

“آه، تمساح. تو طمع کاری. نه تنها قلب من را نخواهی داشت. بلکه دیگر سیب‌های من را هم نخواهی خورد!” و میمون باهوش خندید و خندید!

داستان کوتاه انگلیسی ساده مناسب کودکان چهار ساله

The Lion and the Mouse

A lion was asleep in the sun one day. A little mouse came out to play.

The little mouse ran up the lion’s neck and slid down his back. The lion caught him with a great big smack! ‘I’m going to eat you!’ the lion roared, his mouth open wide. ‘No, no, please don’t!’

the little mouse cried. ‘Be kind to me and one day I’ll help you.’ ‘I’m a lion! You’re a mouse! What can you do?’ The lion laughed, very hard, and the mouse ran away.

But the mouse was out walking the very next day. He heard a big roar, and squeaked when he saw the king of the jungle tied to a tree. But the mouse had a plan to set him free.

The mouse worked quickly and chewed through the rope. The lion said, ‘Oh little mouse, I had no hope. You were right, little mouse – thank you, I’m free. You’re the best friend there ever could be!

شیر و موش

در یک روز آفتابی، شیری خوابیده بود. موشی کوچک برای بازی بیرون آمد و از گردن شیر بالا و پایین می‌رفت.

شیر او را گرفت و با یک صدای بلند و غرش کنان گفت: می‌خواهم تو را بخورم!” موش کوچولو فریاد کشید: “نه، نه، لطفا نکن!

به من لطفی کن. “من یک روز به تو کمک خواهم کرد.” “من شیر هستم! تو موش کوچکی! تو چه کاری می‌توانی بکنی؟” شیر خندید و موش کوچک فرار کرد.

اما روز بعد که موش در حال قدم زدن بود صدای بلندی شنید. وقتی پادشاه جنگل را دید که به درختی بسته شده بود ترسید؛ اما موش برای آزادی شیر نقشه‌ای داشت.

موش به سرعت مشغول کار شد و طناب را جوید. شیر گفت: “آه موش کوچولو، من هیچ امیدی نداشتم. تو درست گفته بودی، مرسی که منو آزاد کردی. تو بهترین دوستی هستی که همیشه داشتم.”

داستان کوتاه انگلیسی برای کودکان پنج ساله

The Bird King

All the animals in the jungle had a king. The birds were jealous. They wanted a king too.
‘Let me be king. Look at my wonderful colours!’ said the beautiful parakeet.
‘No, no,’ said the myna. ‘I can speak and talk to the other animals. I should be king.’
‘And I have a fantastic beak!’ said Toucan. ‘I want to be the bird king.’
‘I know,’ said the macaw. ‘Why don’t we have a competition? The bird who can fly the highest will be the bird king.’
Everyone thought this was an excellent idea, especially the eagle.
‘Make me king now,’ he said. ‘I am the strongest, and I can fly the highest.’
‘Ah,’ said a little voice. ‘But you might not win!’
‘Ha ha!’ laughed the eagle. ‘You can’t beat me, little sparrow!’
‘We’ll see,’ said the sparrow.
The race began, and all the birds flew high into the sky.
They flew higher and higher, and the eagle flew the highest. ‘Ha! I told you!’ squawked the eagle. ‘I, I am the king!’
But the sparrow was hiding under the eagle’s wing. Suddenly, he flew higher than the eagle’s head.
The sparrow was the highest bird of all! He won the competition! And the sparrow was the new bird king.

در جنگلی همه جانوران پادشاهی داشتند؛ اما پرندگان حسودی می‌کردند.

آن‌ها هم خواستار یک پادشاه بودند. طوطی کوچک دم‌دراز زیبا گفت: “من می‌توانم پادشاه باشم. به رنگ‌های دلنشین و زیبای من نگاه کنید!”

مینا گفت: “نه، نه من می‌توانم با سایر حیوانات صحبت کنم. باید من پادشاه باشم”

توکان گفت: “من پرنده‌ای با منقار بی‌نظیر هستم!”

طوطی رنگارنگ گفت: “من می‌خواهم پادشاه پرندگان باشم، من می‌دانم!” “چطوره یک مسابقه برگزار کنیم؟ پرنده‌ای که از همه بالاتر پرواز کند، پادشاه پرندگان خواهد شد”.

همه فکر کردند که این ایده خوب و بکری است به خصوص عقاب.

عقاب گفت: ” من را پادشاه کنید! من قوی‌ترین هستم و می‌توانم به بالاترین مکان پرواز کنم.”

صدای کوچکی گفت: “آه” عقاب خندید و گفت: اما نمی‌توانی مسابقه را ببری! تو نمی‌توانی من را شکست دهی، گنجشک کوچولو!”

گنجشک کوچولو گفت: “ما خواهیم دید”.

بازی آغاز شد و همه پرندگان به سمت آسمان پریدند. همه بالا و بالا پرواز می‌کردن و عقاب بالاتر از همه پرواز می‌کرد.

عقاب فریاد زد: “ها! به تو گفتم من، من پادشاهم” اما گنجشک کوچولو زیر بال عقاب مخفی شده بود.

ناگهان بالای سر عقاب به پرواز درآمد. گنجشک کوچولو بالاترین پرنده شد! او مسابقه را برد و پادشاه جدید پرندگان شد.

داستان کوتاه انگلیسی مناسب کودکان شش ساله

The Cat, the Partridge and the Hare

A long time ago, there lived a Partridge under a big, green tree. One day, he decided to go to the fields and find some food. Seeing plenty of food in the fields, he stayed on for many days.

While the Partridge was away, a Hare started living in his house.

When the Partridge had enough to eat, he decided to return. But, he found a Hare living in his house. “This is my house. It belongs to me. Leave my home,” said the Partridge to the Hare.

The Hare replied, “The house belongs to whoever is living in it.” Soon, both of them started fighting for the house.

There was a Cat in the neighborhood. They decided to ask the Cat to solve their problem. The Cat acted like

he was helpful. He was actually a cheat.

The Partridge and the Hare explained their problem

to the Cat. The Cat pretended to be hard of hearing. He said, “Sorry! I can’t hear you. Please come closer.”

So, the Partridge and the Hare went closer to the Cat. The wicked Cat grabbed them and ate them up.

گربه، کبک و خرگوش

در زمان قدیم، کبکی زیر درخت بزرگ و  سبزی زندگی می‌کرد. یک روز تصمیم می‌گیرد به مزرعه برود و غذا پیدا کند. وقتی غذاهای زیادی را در دشت و صحرا دید، روزهای زیادی در آنجا ماند.

زمانی که کبک دور از خانه‌اش بود، یک خرگوش در خانه او زندگی کرد.

وقتی که کبک از غذا خوردن سیر شد، تصمیم گرفت به خانه برگردد. اما، او یک خرگوش را پیدا کرد که در خانه‌اش زندگی می‌کرد. “این خانه مال من است. مال خودم است. کبک به خرگوش گفت: از خانه من برو.

خرگوش گفت: خانه مال کسی است که در آن زندگی می‌کند. خیلی سریع با هم دعوا کردند. در همسایگی آنجا یک گربه بود. آن‌ها تصمیم گرفتند از گربه بخواهند که مشکلشان را حل کند. گربه طوری رفتار کرد که دارد کمک می‌کند؛ اما او  واقعاً یک کلاهبردار بود.

کبک و خرگوش مشکل خود را به او گفتند. گربه نقش بازی کرد که کر شده است. گفت: متاسفم! من نمی‌توانم حرف شما را بشنوم لطفا نزدیک‌تر بیایید.» به همین دلیل، کبک و خرگوش به گربه نزدیک‌تر شدند. گربه حیله‌گر آن‌ها را گرفت و خورد.

نتیجه داستان این است که وقتی دو نفر با هم دعوا کنند نفر سوم از آن‌ها سوءاستفاده می‌کند.

The Swan and the Owl

Once upon a time, there lived a Swan near a lake in a forest.

One night, an Owl saw the Swan gliding on the lake in the moonlight. He praised the Swan and soon, the two became friends. They met near the lake for many days.

The Owl soon got bored of the place and told the Swan, “I am going back to my forest. You are welcome to visit me whenever you want to.”

One day, the Swan decided to visit the Owl. It

was daylight when the Swan reached the Owl’s home. She could not find him, as he was hiding in the dark hole of a tree.

The Owl told the Swan, “Please rest till the sun sets. I can come out only at night.”

Early next morning, some people were passing by. On hearing them, the Owl hooted.

The people thought it was not a good sign to hear an Owl hoot. So, one of them wanted to shoot the Owl.

The Owl flew away and hid in a hole near the lake.  The poor Swan did not move. The arrow hit the Swan and she died.

قو و جغد

روزی روزگاری قویی نزدیک یک دریاچه در جنگل زندگی می‌کرد.

در یکی از شب‌‌‌ها، یک جغد، قو را دید که در نور ماه روی دریاچه می‌چرخد. جغد به قو گفت آفرین و خیلی زود، آن دو با هم دوست شدند. آن‌ها روزهای زیادی در نزدیکی دریاچه همدیگر را دیدند.

جغد خیلی زود از این مکان خسته شد و به قو گفت: “من به جنگل خود برمی‌گردم. هر وقت خواستی به من سر بزن.

یک روز قو تصمیم گرفت به دیدن جغد برود.

روز روشن بود که قو به خانه جغد رسید. او نتوانست جغد را پیدا کند، چون در سوراخ تاریک یک درخت مخفی شده بود.

جغد به قو گفت: لطفاً تا غروب آفتاب استراحت کن. من فقط شب‌ها می‌توانم بیرون بیایم. صبح روز بعد چند نفر از آنجا رد می‌شدند. جغد با شنیدن صدای آن‌ها هوهو زد.

مردم فکر می‌کردند که شنیدن صدای جغد نشانه خوبی نیست؛ بنابراین، یکی از آن‌ها می‌خواست به جغد شلیک کند.

جغد پرواز کرد و در سوراخی نزدیک دریاچه پنهان شد. قو بیچاره از جایش تکان نخورد. تیر به قو اصابت کرد و او مرد.

داستان کوتاه انگلیسی برای کودکان هفت ساله

Zeus and the Potsherds

One day, Zeus, the King of all Gods, was very angry with the people. He called Hermes, who is the Messenger of the Gods, and ordered, “Hermes, your job is to write down a list of all the bad things done by all the people.”

Hermes asked, “But where do you want me to write them down and what shall I do with it?”

Zeus answered, “Write them on Potsherds, Hermes, and then pile them up in a box. Remember, that’s all you have to do and I will do the rest.”

Now “Potsherds” are broken bits of pottery, which the Greeks used to write on in the olden days.

They would pile up these written Potsherds one on top of the other and store them in a box.

Hermes did his job and piled up all the Potsherds. Zeus then picked them one by one, and punished every person according to the bad deeds they had done.

This is why the bad people, whose Potsherds are at the bottom of the pile, get their punishment later.

The ones whose names are on top of the pile get punished first!

زئوس و گلدان ها

یک روز، زئوس، پادشاه همه خدایان، به شدت از مردم عصبانی شد. او هرمس را که رسول خدایان است صدا کرد و گفت: هرمس، وظیفه تو این است که باید یک فهرست از کارهای بدی که همه مردم انجام می‌دهند، بنویسی.

هرمس پرسید: “اما می‌خواهی کجا آن‌ها را بنویسم و با آن‌ها چه کار کنم؟”

زئوس پاسخ داد: « هرمس آن‌ها را روی سفال‌ها بنویس و سپس در جعبه‌ای ذخیره کن. یادت نرود، این تنها کاری است که تو باید انجام دهی و بقیه آن‌ها را بسپار به من.»

امروزه «کوزه‌ها» تکه‌های سفالی شکسته‌ای هستند که یونانیان در زمان قدیم روی آن‌ها متن می‌نوشتند.

روزها این سفال‌های نوشته شده را یکی روی دیگری انباشته و در یک جعبه ذخیره می‌کردند.

هرمس کار خود را انجام داد و تمام سفال‌ها را روی هم ذخیره کرد. سپس زئوس آن‌ها را یکی یکی انتخاب کرد و هر فرد را بر اساس اعمال بدی که انجام داده بود مجازات کرد.

به همین دلیل است که آدم‌های بدی که تکه‌های سفالشان انباشته شده، بعداً مجازات  می‌شوند.

داستان کوتاه ساده انگلیسی برای کودکان هشت ساله 

Prometheus and the Two Roads

In the olden days, the Greeks believed Zeus to be the King of all Gods and Prometheus, the God who made man.

One day, Zeus called Prometheus and said, “I command you, Prometheus, to show all human beings the way of freedom and the way of slavery.”

Prometheus said, “The way to freedom will be rough in the beginning, with many blocks and steep climbs. There would be no water to drink. There would be no pathways, only thorns. And there would be dangers on all sides. But the road would become a smooth plain.

There will be fruit trees and streams on both sides of the path. The difficulty will end. People will be able to rest. They will reach freedom.”

Prometheus then added, “The way of slavery will start out as a smooth plain in the beginning. The pathway will be full of beautiful flowers and very -comfortable; just the opposite to the road leading to freedom. But later there will be only blocks, steep climbs and difficulty on all sides.”

پرومتئوس و دو راه

در زمان‌های قدیم، یونانیان، زئوس را پادشاه همه خدایان و پرومتئوس را خدایی که انسان را آفرید، می‌دانستند.

روزی زئوس پرومتئوس را صدا زد و گفت: پرومتئوس به تو هشدار می‌دهم که راه آزادی و راه بردگی را به همه انسان‌ها نشان دهی.

پرومتئوس گفت: “راه آزادی در ابتدا ناهموار و بسیار سخت و با صعودهای شیب دار خواهد بود، آب برای نوشیدن نیست و هیچ مسیر راحتی وجود ندارد، فقط خار و خطرات از هر طرف وجود دارد. اما جاده آسان می‌شود. 

جلگه و درختان میوه و جویبار در دو طرف مسیر وجود خواهد داشت. سختی تمام می‌شود و مردم می‌توانند استراحت کنند. آن‌ها به آزادی می‌رسند.»

پرومتئوس پس از آن گفت: «راه بردگی در ابتدا به صورت دشتی هموار آغاز می‌شود. درست برعکس جاده آزادی، مسیر پر از گل‌های زیبا و بسیار راحت خواهد بود؛ اما بعداً فقط راه سخت، سربالایی و سختی از هر طرف وجود خواهد داشت.»

چیزهای خوب در زندگی راحت به دست نمی‌آیند.

The Statue of Truth

The Greeks believe that Prometheus is the Potter God. He makes man from clay. One day, he decided to sculpt a statue of Truth, who would control the behavior of the people.

While he was working, Jupiter suddenly called him. Prometheus had an assistant called Trickery. No cunning Trickery was left in charge of the workshop, while Prometheus was away at Jupiter’s command.

Trickery sculptured a statue of the same size, form and features as Truth. When the statue was almost done, he realized there was not enough of clay to use for the feet. However, just then, Prometheus returned.

Trickery quickly sat down on his seat. He was trembling with fear. He thought his master would get angry to see his work.

Prometheus said, “Oh! This is very good work, both the statues are alike!”

Now, Prometheus wanted to get all the praise for his own skill. He put both statues in the oven to bake. Then he brought them both to life. Truth walked away, but the other statue without feet, kept standing.

The statue, which was indeed a copy was just a result of a trick. Thus, it was named Falsehood.

مجسمه حقیقت

یونانیان به این اعتقاد دارند که پرومتئوس خدای سفالگر است. او انسان را از گل می‌سازد. یک روز تصمیم گرفت مجسمه حقیقت را بسازد که رفتار مردم را کنترل کند.

در حالی که او مشغول کار بود، ناگهان مشتری او را صدا زد. پرومتئوس یک دستیار به نام تریکری داشت. هنگامی که پرومتئوس از محل کار و  مشتری دور بود، تریکری حیله‌گر مسئول کارگاه نماند.

تریکری مجسمه‌ای به همان اندازه، شکل و مانند حقیقت را ساخت. وقتی مجسمه را تقریبا تمام کرد، متوجه شد که خاک رس کافی برای پاها وجود ندارد. با این حال، درست در همان زمان، پرومتئوس برگشت.

تریکری سریع روی صندلی نشست. از ترس می‌لرزید. او فکر می‌کرد که اربابش با دیدن کارش عصبانی می‌شود.

پرومتئوس گفت: «اوه! این کار خیلی خوبی است، هر دو مجسمه شبیه هم هستند!» حالا پرومتئوس می‌خواست تمام تعریف‌ها را به خاطر مهارت خودش به دست آورد. هر دو مجسمه را در تنور گذاشت تا بپزد. سپس هر دو را زنده کرد. حقیقت دور شد، اما مجسمه دیگر بدون پا، ایستاده بود.

مجسمه‌ای که در واقع یک کپی و فقط نتیجه یک نظر بود؛ بنابراین، گفتند آن مجسمه تقلبی است.

فواید خواندن داستان کوتاه انگلیسی برای کودکان

کتاب داستان انگلیسی برای کودکان یک منبع گران‌بها و ارزشمند برای یادگیری زبان انگلیسی در سنین پیش‌دبستانی و دوره ابتدایی است. این داستان‌های جذاب، شخصیت‌های مهربان، و تصاویر رنگارنگ، به کودکان امکان می‌دهند که به طور سرگرم‌کننده‌ای با زبان انگلیسی آشنا شوند. علاوه بر این، داستان انگلیسی مناسب کودکان، به والدین و معلمان فرصتی مناسب را می‌دهند تا همراه با کودکان به ماجراهایی خلاقانه و پرانرژی پرداخته و از این طریق، علاقه کودکان به یادگیری زبان انگلیسی را تقویت کنند.

ارتباط نزدیک با رمان و داستان، به کودکان امکان می‌دهد تا از طریق تصاویر و واژگان جدید، دنیای جدیدی را کشف کنند و تخیل خلاقانه‌شان را به چالش بکشند. در نتیجه، داستان کوتاه انگلیسی کودکانه نه‌تنها ابزاری موثر برای یادگیری زبان انگلیسی، بلکه سرگرم‌کننده و الهام‌بخش برای رشد شخصیتی و تفکر خلاقانه آن‌ها نیز می‌باشند.


سری مقالات مرتبط با تقویت زبان کودکان: 

10 اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی برای کودکان

کتاب زبان اصلی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا